✒️جواد مرشدلو، دانشگاه تربیت مدرس
زیر آوار خبرهای تلخ و نومیدکننده، خبر ناگوار دیگری بر تلخی این روزگار افزود؛ جورج بورنوتیان درگذشت. شاید برای اکثریتی که امروزه به شنیدن و دیدن ارقام بهتآور کشتار انسانها در مسلخ کرونا عادت کردهاند، مرگ یک استاد به نسبت سالمند در ینگهدنیا چندان جلوه نکند. اما آنان که جورج بورنوتیان را از نزدیک میشناختند و صدای قوی و گرماش را شنیده بودند، افول شتابناک اختر زندگی این فرزانه کممانند را با بهت و شگفتی نظاره کردند. جورج بورنوتیان، استاد ایرانیتبار آیوناکالج نیویورک، تا همین چند ماه پیش سرشار از شور زندگی و امید، به پیشبرد پژوهش خود مشغول بود و من که بیشوکم هفتهای یک بار با او تماس داشتم، هیچ در باورم نمیگنجید که او مجال به پایان رساندن این کار را نیابد. اما اکنون، استاد بورنوتیان از میان ما رفته است با کارنامهای درخشان و در خور تقدیر. پیشتر در یکی دو نوشتار، گزارشی از زندگی و آثار ایشان به دست دادهام. در این یادداشت کوتاه یاد او را با ذکری از منش و نگرش و آرزوهایش پاس میدارم تا بلکه توانسته باشم قدری از حق شاگردیاش را به جا آورده باشم.
نخستین بار بورنوتیان را از رهگذر مطالعه خاننشین ایروان در دوره حاکمیت قاجار شناختم. از معدود پژوهشهای پرمایه درباره وضعیت جنوب قفقاز در آستانه تسلط روسیه. چند سال بعد که برای پژوهش رساله دکتری در جستجوی منابع بودم و درمانده از کمبود آنها، در گوشهای از بخش ایرانشناسی کتابخانه ملی، برخی از چاپها و ترجمههای او را از منابع و اسناد جنوب قفقاز یافتم؛ ترجمههایی متفاوت و پرمایه که گره از کار فروبستهام گشود. چند سال بعد، در پاییز سال ۱۳۹۴ که مهمان استادم، دکتر داریوش رحمانیان در دانشگاه تهران بودم، از من خواست تا زمینه برنامهای را برای پاسداشت این استاد نیکوخصال و ایراندوست فراهم آورم. آن زمان در انجمن ایرانی تاریخ حضور داشتم و دکتر شهرام یوسفیفر رئیس انجمن بود. موضوع را با او در میان نهادم و کار به نحوی پیش رفت که در روزهای نخست اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ میزبان استاد شدیم. ایشان به هزینه خود از نیویورک به تهران آمد و در هتل فردوسی اقامت جست. چمدانی پر از کتابهای پرشمار خود را نیز برایمان به ارمغان آورده بود که به کتابخانه ملی سپرده شد. فروتنی و سخاوت استاد بس ستودنی بود و هیچ توقعی از ما نداشت. بخت با ما یار بود بود که توانستیم برنامهای یک روزه برای بررسی آثار ایشان برگزار کنیم و گام کوچکی در پاسداشت خدمات بزرگ او به ایران برداریم.
فردای آن روز قراری با هم گذاشتیم تا با او که گرچه سیمایی به نسبت مسن، دل و روحی جوان و سرشار از شور زندگی داشت، از محله کودکیاش بازدید کنیم. محلهای قدیمی و سابقاً ارمنینشین، پایینتر از دروازه دولت با کوچههای زنگار گرفته که به گفته استاد، شاهد شیرینترین خاطرات کودکیاش بود. آن روز از صبح تا به ظهر در همراهی وی آن محله را گشتیم و او از خاطرات کودکیاش برایم گفت که هنوز قلبش را می فشرد؛ به دیدار دوست قدیمیاش رفتیم که پنجاه سالی از آخرین دیدارشان میگذشت، از دبستانش بازدید کردیم که از کوران ساختوساز جان به در برده بود و هنوز همان شکل و شمایل قدیمی را داشت و در نهایت شگفتی، از نوشتافزارفروشیای که بعد چند دهه هنوز جز گرد و غباری که بر سیمایش نشسته بود، تغییری نکرده و بوی کهنگیاش، اشک از چشمان استاد جاری کرد. پر آشکار بود که دل استاد هنوز از آن کودکی رهایی نیافته است. وقتی فردای آن روز، آخر وقت برای خداحافظی به دیدارش رفتم بیمیلی و دلتنگیاش برای رفتن چیزی نبود که بتواند پنهان کند. جای آن شور و شوق روز نخست را اندوه و غمی عمیق گرفته بود. جورج همین اندازه عاشق وطنش بود. او که پدرش مهاجری ارمنی از بادکوبه و مادرش هجرت کشیدهای از لهستان بود، خود سخت دلبسته ایران بود.
بورنوتیان چهره دیگری هم داشت؛ آنگاه که پشت میز کارش مینشست، جدیت و همت ستودهای در پیشبرد کارش داشت، همتی که وجدان من خوگرفته به فرهنگ عافیتطلبی و جدیتستیزی را مدام به پرسش میگرفت. با وجود اشراف زبانی و دانش گسترده و دقت علمی، تا بازنشستگیاش که سال گذشته سر رسید، در کالج مشغول به کار بود. در لابه لای گفتگوهایمان از سالهای نخست مهاجرت به ینگهدنیا میگفت؛ روزگاری که به سختی گذرانده و دغدغه معاش که تا سالها رهایش نکرده بود. به قول خودش، روزهایی زیادی را در کنار تحصیل به کار سخت گذرانده بود، اما هرگز تن به کار در موقعیتهایی که آن را به زیان وطن خود میدانست نداده بود. بخش چشمگیری از آثارش را تا همین اواخر خود حروفچینی و صفحهآرایی میکرد و به نشر مزدا میسپرد. در سالهای اخیر از مزدا دل کند و چند پژوهش شاخص به انجام رساند که چاپ آنها را موقوفه گیپ، انتشارات راتلج و انتشارات بریل تقبل کردند. آخرین پژوهش وی که بخت انجام داشت، روایتی متفاوت از دور نخست رویارویی روسیه تزاری و ایران قاجاری در جنوب قفقاز بود. پژوهشی که اندیشه انجام آن را سالها در ذهن مرور می کرد و سرانجام چندی پس از بازگشت از ایران به سال ۱۳۹۵ نگارش آن را آغاز کرد. اصرار زیادی داشت که منابع فارسی را در کنار منابع روسی و ارمنی و اروپایی و غیره کامل ببیند. بخشی از نسخههای خطی انتشارنیافته مربوط به صدر قاجار را در همان سفر کوتاه گردآوری کرد و با خود برد تا خیالش راحتتر شود. نگارش و آمادهسازی کتاب نزدیک به دو سال به درازا کشید و سرانجام یکی از آرزوهایش تحقق یافت. قرار بود روایت دوره دوم جنگها را نیز بنویسد و بخشی از منابع، از جمله منابع روسی را یادداشتبرداری کرده بود اما همواره تأکید میکرد که «اگر زنده باشم!». واقعگرا بود و خشنود از تجربه زندگی.
آخرین آرزوی استاد به انجام رساندن پژوهشی بود که بر محور ترجمه یک گزارش مهم و پرمایه از ایالت گنجه (الیزابتپُل) در واپسین سالهای حیات امپراتوری تزاری در دست داشت. این اواخر هر بار که با او گفتگویی داشتم شورمندانه از یافتههای جدیدش در این کتاب میگفت، از شواهدی که نشان میداد زخمهای دیرپا و فرساینده جنوب قفقاز ریشه در نابسامانیهای ناگزیر نظام اداری تزاری داشته است و مجموعهای از عوامل ناگزیر در زمانهای پرتنش. سخت پای میفشرد که منابع تاریخی را باید دقیق ترجمه کرد و اگر تحریف و دستبردی آگاهانه در آنها انجام شده است، آن را نمایاند، تعلقخاطر ویژهای به روایت تاریخ بر مبنای اسناد و شواهد محکم و پرهیز از اظهارات بیپایه و سوگیرانه داشت. اصراری هم بر پیراستن چهره همکیشان و همتباران خود نداشت و از مصیبتی میگفت که همگان در آن سهیم بودند. این پژوهش اخیر به بیان او، گنجینهای از اطلاعات سخت و شواهد بینظیر برای واکاوی این مقطع مهم و غبارگرفته از گذار تاریخی جنوب قفقاز بود. اما بیماری او چنان شتابناک پیش رفت که این آرزو را در آستانه تحقق به سراب تبدیل کرد و حسرت آن را بر دل دانشجوی مشتاقی چون من نشاند.
روانش شاد و مینویی باد!