✒️ آرش صادقی؛ دانش آموخته مهندسی شیمی از دانشگاه صنعتی شریف
اگرچه تا پیش از ورود رسانههای ارتباط جمعی و به ویژه فراگیر شدن رادیو، انتقال افسانههای عامیانه سینه به سینه انجام می شده، اما ردپای تاثیر متون مکتوب بر روایتهای شفاهی بسیار بارز است.
تاثیرگذاری متون مکتوب بر افسانههای عامیانه اشکال متفاوتی دارد. ممکن است محدود به تکرار عباراتی مشهور باشد ( عبارت "خام بدم پخته شدم سوختم" به عنوان اظهار عاشق شدن) و یا اینکه کل افسانه، روایتی از یک داستان مکتوب باشد (مثلاً از هزار و یک شب). اما این اثرپذیری، همواره گرته بردارانه نبوده است و مواردی از خلاقیتهای راویان شفاهی به چشم میآیند.
به عنوان نمونه، بخشی از داستان خیر و شر در هفتپیکر نظامی (که در آن شخصیتی با نام شر با سواستفاده از تشنگی شخصیت دیگر با نام خیر، او را فریب میدهد و چشمانش را از او میگیرد) وارد برخی روایتهای شفاهی شده است، اما در زمینهای کاملاً متفاوت. در افسانهای در مورد دختر زیبایی به نام جَمجَمه که پسر پادشاه عاشق او شده بود، آمده است که:
" القصه، دختر را برای پسر پادشاه عقد کردند. خاله و دختر خاله عروس آمدند و قرار شد به عنوان ینگه همراه عروس بروند. میان قصر پادشاه تا منزل عروس یک صحرا فاصله بود. خاله و دخترش قبل از حرکت غذای شوری به جمجمه خوراندند. همین که توی راه افتادند عروس گفت خاله، من تشنهام. گفت اینجا که آب نیست، اگر خیلی تشنهای یک چشمت را بده تا بروم برایت آب بخرم و بیاورم. دختر یه تا تخم چشمش را درآورد و داد به خاله. خاله رفت قدری آب گندیده و شور آورد و داد به دختر. دختر سیر نشد، گفت خاله، من که سیر نشدم. خالهاش گفت آن یک تا دیگر چشمت را هم بده تا بروم و آب بخرم و بیاورم. دختر یک تا چشم دیگرش را هم داد و قدری آب گرفت و خورد. آن وقت خاله لباسهای جمجمه را کند و پوشاند به دختر خودش و دست و پای جمجمه را بستند و او را انداختند توی چاه." [1]
در اینجا راوی نزاعی مردانه بر سر گوهری گرانبها را به نزاعی زنانه برای دزدیدن شوهر تبدیل کرده است. (گفتنی است در این متن تمامی عبارتهای درون " " نقلقول مستقیم از متون کتبی شده روایتهای شفاهی افسانههای عامیانه هستند.)
در مواردی، راوی از نام یا اصطلاحی استفاده میکند، اما در شکلی تحریف شده. ممکن است متنی مکتوب منشا کلمه یا اصطلاحی بوده باشد اما راوی برداشت و تلفظ خود را انتخاب کرده است. در نمونههای زیر، اشکال تحریف شده با حروف درشت و شکل اصلی درون [ ] مشخص شدهاند:
"در شب زفاف توی حنجله [حجله] دست دختر بزرگه را به دست ملک جمشید دادند." [2]
"در شکار یه آهوی خُتَم [ختن] خیلی قشنگی به چشمش آمد" [3]
"یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. تُجاری [تاجری] بود که سه تا زن داشت. روزی از روزها تُجار بار سفر بست ... " [4]
"پادشاه زرنگار [زنگبار] وقتی شنید که پادشاه حلب یک همچین کاری کرده و شکست خورده گفت باید کاری کنم که شاه عباس دخترش را در کجاوه ای بنشاند و بیاورد" [5]
"دختر دید قافله ای می آید. پرسید شما از کجا می آیید؟ گفتند از حاج [حج]" [6]
" اما این دفعه کیست که زَعله [زَهره] کُنَد؟ " [7]
در نمونههای بالا راوی کلمات را به صورتی که خود تشخیص می داده درست است به کار برده. اما در مواردی جالب توجهتر، راوی برای برداشت خود توجیه و توضیحی نیز مطرح میکند. من به یاد دارم که مادربزرگم در مورد پدر خود میگفت که تب شعر [طبع شعر] داشته است. او تبیینی نیز برای معنای اصطلاح تب شعر به دست میداد: پدرش گاه نیمه شب از خواب می پرید، تب میکرد، و باید به او قلم و کاغذ میدادند تا شعری را که باعث تب کردن او شده بنویسد تا آرام گیرد.
نمونه هایی چند از چنین تبیینهای خلاقانه در برخی افسانهها یافت میشود که برخی از آنها را مرور میکنیم:
الف- در برخی روایتهای داستان چِلگیس [چهلگیس] نام قهرمان مرد جهان تیغ است که به احتمال فراوان ریشه در نام طایفه قدیمی جهان تیغ در سیستان دارد. اما این نام برای برخی راویان، نام نامانوسی بوده و گاه آن را به جوان تیغ یا جان تیغ تغییر دادهاند. در یکی از روایتها برای توضیح این نام گفته می شود: "درویش گفت بعد از نُه ماه پسری گیرتان میآید که باید اسمش را جان تیغ بگذاری، زیرا جانش به یک تیغ بسته است." [8]
ب- گاه در افسانهای که قهرمان در موقعیت وخیمی گرفتار شده، یکی از اولیاالله به نجاتش میآید. از آنجا که این قهرمان مدیون آن ولی خداست، خود را در خدمت او یا اصطلاحاً کمربسته میداند. در فرهنگهای لغت این اصطلاح را کنایه از آماده خدمت معنا کردهاند. یکی از راویان تلاش کرده این اصطلاح را تجسم ببخشد: "برادران در یک بیابانی به ملک محمد رسیدند و او را کتک مفصلی زدند و خورجین جواهر که مال خودش بود بالای سرش گذاشتند که برای خرج کفن و دفنش باشد و برگشتند. نزدیک غروب آفتاب، شاه مردان بالای سر ملک محمد آمد و فرمود از جایت بلند شو. ملک محمد بلند شد. حضرت امیر فرمود ای جوان، کمر خودت را محکم ببند. ملک محمد همین کار را کرد و پس از آن حضرت فرمود هر جا درماندی بگو یا علی که در نمیمانی. پس از این حرف حضرت غیب شد اما ملک محمد می دید عوض شده، آخر کمربسته شده بود." [9]
پ- در روایت دیگری قهرمان با عشاق خاکسترنشین دختر پادشاه مواجه می شود. اما از نظر راوی، خاکسترنشینی عملی عینی است و نه اصطلاحی: "وقتی داشت می اومد رو به خونه، دید یک دسته یه زا خاکیستر ریختهاند و نیشستهاند روش. پسر گفت چرا اینجا نیشستهاید؟ گفتند پادشاه دختری داره که خیلی قشنگه، هر چند روز یه بار از اینجا عبور میکونه، ما نیشستهایم اون را ببینیم. پسر هم یک خورده خاکیستر ریخت و نشست پهلوی اونها."
ت- در یکی از چشمگیرترین نمونهها، راوی تلاش کرده تا از اصطلاحی فقهی معنایی معقول به دست دهد. مرد خسیسی بیمار میشود و همسایه دنیادیده ای میخواهد او را توصیه به اعمال واجب و مستحب دینی، از جمله رد مظالم کند: "یک وصیتی بکن و ترتیب خمس و زکات و سهم امام مال و منالت را بده که رفع مظالم ازت بشود.
مرد خسیس گفت همه اینها را که گفتی شنیده بودم مگر رفع مظالم را. حالا به من بگو رفع مظالم چیه؟ همسایهاش گفت رفع مظالم یعنی این که مثلا تو صد تومن بدهی به یک شخص ظالم، که مظلمهای به گردنت نماند و رفع ظلم از سر تو بشود. شاید ظلمی کرده باشی یا حقی به گردن تو باشد که فراموش کرده باشی." [10]
ث- روایت شفاهی حاتم طایی یکی از خلاقانهترین نمونههاست. در افسانه مورد نظر: "روزی حاتم از بازار به خانه بر میگشت، در راه یک مرد کور و یک مرد شل را دید که مشغول گدایی بودند. کور می گفت حاتم بده و شل می گفت خدا بده. حاتم از حرف کور خوشش آمد، مرغی خرید، آن را بریان کرد، وسط آن را چاکی زد و در آن جواهرات و پول فراوانی ریخت و آن را به دست کور داد و رفت." اما مرد کور علاقه ای به خوردن مرغ نداشته و از گدای شل خواهش میکند قبول کند که مرغ را به سه عباسی از او بخرد تا نان و پلو با ماست بخرد. فردا که حاتم از ماجرا باخبر می شود پند میگیرد که "همه چیز را خدا میدهد." [11]
اما روایت بالا تنها یک سوم پایینی کل افسانه است. دو سوم اولیه، داستان ثروتمند شدن حاتم است. حاتم الگوی کرم و بخشندگی بوده که نام خود را از انتساب به قبیله طی داشته است. اما راوی ریشه دیگری برای "حاتم تایی" معرفی میکند: " پادشاه غمناکی بود که از مال دنیا چیزی کم نداشت اما غصهاش آن بود که صاحب فرزندی نمیشود. روزی از روزها درویشی از راه رسید ... درویش گفت من می توانم کاری کنم که تو صاحب یک دختر شیرین و زیبا شوی اما شرطی دارد. وقتی که چهارده سالش شد باید او را به عقد من دربیاوری... درویش سیبی از کشکولش درآورد و به پادشاه داد و گفت این سیب را دو قسمت می کنی، یک قسمتش را خودت می خوری، قسمت دیگرش را به زنت می دهی. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه صاحب دختری میشوی. اسم او را تایی بگذار" با روش درویش، دختر زیبایی به دنیا میآید.
14 سال بعد درویش باز میگردد و دختر را عقد میکند و با خود میبرد: "درویش و تایی بیابانی را پشت سر نهادند و رفتند و رفتند تا سرانجام به یک قصر رسیدند. درویش تایی را به درون قصر برد و او را بر دیوار به چهار میخ کشید و میمونی را نزد تایی آورد و او را مجبور کرد تا با تایی بیامیزد. تایی از میمون بار حمل برداشت و بعد از نه ماه بچهای زایید که نصفش میمون و نصفش آدم بود. درویش سر بچه را برید و روغن بچه را گرفت و آن را در کاسهای ریخت." درویش هر روز دو مهمان دعوت میکرده و روی غذای آنها از همین روغن میریخته و مهمانها بعد از خوردن غذا به طلا تبدیل میشدهاند. درویش هزارها آدم طلایی داشته.
روزی تایی به نیرنگی به درویش از آن روغن میخوراند و او خود به طلا تبدیل میشود. بعد از آن: "تایی به مردم کمک زیادی کرد. از قضای روزگار یک بار تایی در بازار جوانی به نام حاتم را دید و این دو یک دل نه صد دل عاشق همدیگر شدند. تایی خود را به عقد حاتم درآورد و حاتم از آن زمان مرد ثروتمند و بی نیازی شد و نام حاتمِ تایی را بر خود گذاشت یعنی حاتمی که همه چیزش از تایی است و او را بسیار دوست می دارد."
خلاقیت راوی افسانه بالا وقتی بیشتر به چشم میآید که در نظر داشته باشیم نام حاتم طایی برای راویان دیگر نیز چالش برانگیز بوده. در روایت دیگری آمده است: درویش فقیری آوازه بخشش حاتم طایی را میشنود و به در خانه او میرود "به او یک مجمع طلا که تمامی ظرفهایش هم از طلا بود و پر از طعام دادند".
درویش کنجکاو میگردد و از حاتم دلیل کرم فراوانش را میپرسد. حاتم پاسخ را موکول به این میکندکه درویش سِرِّ گدای کور عجیبی را بفهمد. گدا هم به سهم خود او را به سراغ آهنگری، او به سراغ ماهیگیری، او به سراغ پادشاهی میفرستند. پس از طی ماجراهای بسیار، درویش نزد حاتم برمیگردد که: " عوض یک سِر، 5 سِر فهمیدم... حالا شما سِرت را بگو ببینم چیست.
حاتم گفت من یک شوهری داشتم همه شب عده ای را به شام دعوت میکرد و به غذای مهمانها کیمیا میزد و آنها طلا میشدند و آنها را انبار میکرد ... شبی دیدم روی پلوی من کیمیا ریخت ... دوری پلو را گرداندم و آن قسمت را رو به خودش کردم ... به محضی که دو تا لقمه خورد ... پس افتاد و طلا شد. از آن روز من هر چه طلا اون مرد جمع کرده، همگی را به خورد خود مردم میدهم. حالا که ای درویش سِرّ من را فهمیدی، همین جا بمان و من تو را به شوهری خودم قبول میکنم." [12]
این راوی توانسته بخشش و کرم حاتم طایی را معقول سازد اما ناگزیر شده حاتم را به یک شخصیت مونث تبدیل کند.
-----------------------
منابع
1- خدیش، پگاه، ریخت شناسی افسانه های جادویی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1391، صفحه 272
2- همان، صفحه 173
3- همان، صفحه 413
4- همان، صفحه 518
5- همان، صفحه 549
6- همان، صفحه 583
7- همان، صفحه 621
8- همان، صفحه 198
9- همان، صفحه 441
10- همان، 558
11- شریف نسب، مریم، روایت پژوهشی داستانهای عامیانه ایرانی، پژوهشگاه مطالعات فرهنگی، 1394، صفحه 177
12- خدیش، صفحه 327