مردمان ایرانشهر - یادداشت سوم

✒️امید غیاثی، دانشجوی دکتری تاریخ

 

احمد محمدپور که بیشتر به تالیفاتش در حوزه روش شناسی شناخته شده است، در یادداشتی که در وبسایت نقد اقتصاد سیاسی، با عنوان «امتناع اندیشه فرهنگی: پاسخی به اندیشمندان ایرانشهرگرا» منتشر شده است، با رویکردی که آن را مردم‌شناسانه نامیده است، مفهومی به نام «فرهنگ ایرانی» را ساخته پرداخته نیروی نظامی و فرهنگی اقتدارگرای فارس در عصر مدرن و فاقد حقیقتی تاریخی و اکنونی دانسته است.

 

احمد محمدپور

 

نگارنده بر آن است تا در این یادداشت نشان دهد چه تناقض‌های مهمی در متن محمدپور وجود دارد، و نتایجی که گرفته است را به محک بخش‌های دیگر خود متن، و سپس نقدهای تاریخی ‌و اکنونی بزند. هسته اصلی در متن محمدپور، روایت آشنایی است که عموم تفاسیر مشابهی که ایران را جغرافیایی کثیرالمله می دانند، بر آن روایت سوار شده‌اند.

 

این هسته اصلی، دولت- ملت مدرن ایرانی را یک برساخت کاملا جدید در عصر مشروطه و دوره پهلوی می‌داند که با مرکزگرایی، فارس‌گرایی، باستان‌گرایی و حذف دیگران غیرفارس ساخته شده، سپس به خود عمقی تاریخی بخشیده و خود را هویتی ازلی، ابدی و فراتاریخی جا زده است. محمدپور پس از مقدماتی آغازین, درباره دو متن مورد وثوق ‌وی، متن وهاب زاده و کامران متین و سخنی حول محور فرهنگ (که به آن باز خواهم گشت)، بحث خود را پیرامون شکل‌گیری ناسیونالیسم به زعم وی نژادپرستانه ایرانی از دوره مشروطه تاکنون پیش می‌برد.

 

وی با اشاره به روشنفکرانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی، و نشریاتی چون کاوه، ایرانشهر، نامه فرهنگستان و آینده، نتیجه می‌گیرد که ناسیونالیست‌های ایرانی نوعی «رژیم حقیقت» صورت‌بندی کردند که حول محور ایرانیت، میراث‌گرایی، باستان‌گرایی، و از همه مهم‌تر زبان فارسی شکل گرفت.

 

نقد بنیادین نگارنده همین جا بر نظر محمدپور وارد می‌شود. این رژیم حقیقت که محمدپور بر آن تاکید می‌کند را چگونه باید فهمید؟ او همانند عمده تفاسیر مشابه، این مفهوم را به مثابه مفهوم گفتمان فوکو به کار می‌برد، تا نشان دهد این فرهنگ ایرانی، کهن نیست، بلکه پرده‌پنداری متاخر است که قدرت هژمونیک ناسیونالیسم قرن نوزدهم و بیستم ایرانی می‌خواهد آن را کهن نشان دهد.

 

وی با رجوع به جریان شرق‌شناسی، و اشاره به افرادی نظیر سر ادوارد جونز و شلگل در پیوند میان زبان و خون و شکل‌گیری روح ملی در اروپا، ناسیونالیسم ایرانی در عصر مشروطه را ذیل آن جریان قرار می‌دهد؛ گفتمانی که محمدپور می خواهد آن را نقد کند. نکته‌ای بنیادین که محمدپور عامدانه یا سهوا از آن غفلت می‌کند، این است که این نقد گفتمانی که وی دنبال می‌کند، خودش به گفتمان دیگری بدل می‌شود! نقد محمدپور، خودش نوعی «رژیم حقیقت» صورت‌بندی می‌کند، رژیم حقیقتی که مولفه‌هایش بسیار قابل نقد هستند. نخست ببینیم خود این رژیم حقیقت (گفتمان) جدید چیست.

 

این گفتمان جدید در نوشته محمدپور حول یک کلان روایت شکل گرفته است که تاریخ جهان را روند گذار از امپراتوری‌ها به دولت-ملت‌های مدرن در قرون جدید می‌داند. این کلان روایت، تمام تاریخ جهان،کشورها و ملت‌های مختلف، با ویژگی‌ها و مولفه‌های متفاوت را در یک سیر مشابه تکاملی قرار می‌دهد که شکل‌گیری ملت‌ها و کشور شدن همه را بی چون و چرا در یک الگوی واحد صورت‌بندی می‌کند (او ناسیونالیسم ایرانی را کاملا تحت تاثیر نژاد و خون قرار می‌دهد، اما درباره اشکال شکل‌گیری ناسیونالیسم و مثلا ناسیونالیسم سرزمینی صحبتی نمی‌کند).

 

در جایی از متن، محمدپور می‌گوید: «اگر بر فرض محال، وجود یک ملت ایرانی را در دوره ساسانیان تصور کنیم، پس باید بر این باور باشیم که مثلا امپراتوری هابسبورگ هم یک ملت واحد بوده است». این کلان روایت، برخلاف آنچه محمدپور می خواهد نقد کند، خود فراتاریخی است و می‌خواهد به شیوه تخت پروکرست، تاریخ همه جوامع را و تحولات آنها را همانند کند.

 

اینجا دقیقا نوعی نظام حقیقت شکل گرفته است که محمدپور خود را در جایگاه منتقد آن می‌پندارد، اما خودش در مصداق تحلیل خودش غرق می‌شود. به عنوان نمونه، وقتی مفهوم امپراتوری را به کار می‌بریم، آیا امپراتوری هخامنشی، امپراتوری هان، خلافت بنی امیه، امپراتوری مقدس روم، امپراتوری اتریش-مجارستان و... واجد مولفه‌ها و ویژگی‌های یکسانی هستند؟

 

موردی‌تر نگاه کنیم. آیا ساسانیان و مفهوم ایرانشهر در نزد آنان، همان است که هخامنشیان از خود و سرزمین تحت حکومتشان مراد می‌کردند؟ پرسش را دقیق‌تر کنم. آیا ساسانیان به همان معنای هخامنشیان امپراتوری بودند؟ و یا نوعی امپراتوری بودندکه مولفه‌هایی متفاوت، مهم و همسو با برخی مولفه‌های دولت-ملت های مدرن داشته‌اند؟ این پرسش‌ها در مورد تاریخ شکل‌گیری دولت-ملت در ایران، مهم‌ترین نکته‌اش آن است که نشان می‌دهد وضعیت پیچیده‌تر از موضعی‌ست که محمدپور اتخاذ کرده است.

 

اکنون باید پرسید چگونه می‌توان در این چرخه بازتولید گفتمانی نیفتاد؟ اینجا تاریخ به مثابه منبع معرفتی مهمی خود را نشان می‌دهد. محمدپور هم تلاش کرده است تا با ارجاعات تاریخی، نظریه خود را مستدل کند و ایرانشهرگرایانی چون عباس امانت و حمید احمدی را به برخورد گزینشی با آثار و منابع متهم می‌کند، اما آیا خود او مبرا از این گزینش است؟!

 

وی با ارجاع به چندین تحقیق همسو با نظر خود در نهایت می‌نویسد: «نگاهی بسیار گذرا به تاریخ معاصر به وضوح نشان می‌دهد که ایران به مثابه یک دولت- ملت مدرن در دهه‌های متعاقب جنگ جهانی اول تاسیس شد». این نتیجه‌گیری سریع السیر می تواند توسط هرکسی که اندک آشنایی با تاریخ ایران داشته باشد و در نقطه مقابل محمدپور هم گرفته شود، آن هم با نگاهی بسیار گذرا!

 

نگارنده در ادامه چند تناقض مهم در متن محمدپور را به بحث می‌گذارد و سپس با ارجاع به دو نقدی که در باب یکی از متون مورد ارجاع محمدپور، یعنی کامران متین، نوشته شده است، بحث را در مورد مردمان جغرافیای ایران پیش می‌برد. این نقدها را امید مهرگان و سید مهدی یوسفی نوشته‌اند (دو نفری که ذیل ایرانشهرگرایان هم قرار نمی‌گیرند) و موضع متین درباره نقض تمامیت ارضی ایران را زیر سوال برده‌اند.

 

محمدپور برای نشان دادن هم‌نظر بودن خود با کثیرالمله بودن ایران، از واژه قوم استفاده نمی‌کند و واژه فرهنگ را جایگزین می‌کند. نکته اول در اینجا آن است که محمدپور در ابتدای یادداشتش اشاره می‌کند که واژه فرهنگ را انتخاب کرده است، چون مفهومی انسانی و اخلاقی است که ما را از درگیری‌های بی پایان نظری و مفهومی بر سر واژه‌های عموما مبهم چون ملت، ملیت و قومیت نجات می‌دهد. برخلاف نظر محمدپور، واژه فرهنگ هم تعریف واضح و مشخصی ندارد و با این ساده‌سازی و گذر کردن از بحث در مورد مفاهیم مهم علم سیاست، موضوعی حل نمی‌شود.

 

نکته دوم این است که این جابجایی، موافق یا مخالفش باشیم، چیزی را در صورت مسئله عوض نمی‌­کند. در این چهارچوب، ایران از مردمانی با تبارها و آداب و رسوم، و از نظر محمدپور از همه مهم‌تر، زبان‌های متفاوت شکل گرفته که پراکندگی آن را محمدپور این گونه توضیح می‌دهد: «فرهنگ‌هایی چون کورد، فارس، لر، عرب، بلوچ، ترکمن که هر کدام دارای زبان، سرزمین، آداب و رسوم وخاطرات مشترک خاص خود هستند».

 

به بیان روشن‌­تر، محمدپور پراکندگی این فرهنگ‌ها را در فلات ایران، موزاییکی می­‌بیند که در سرزمین‌های مشخص و متمایز زندگی می‌کنند. اینجا تناقضی مهم با واقعیت پیچیده جامعه ایران آشکار می‌شود و می‌شود گفت با چشم غیرمسلح هم می­‌توان دید که درهم تنیدگی این فرهنگ‌ها در ایران اصلا موزاییکی نیست، و مناطق مختلف، حتی کردستان و بلوچستان که شاید در نگاه اول یکدست‌تر به نظر آیند، واجد کثرت و تنوع فرهنگی هستند.

 

بنابراین، جداسازی این فرهنگ‌ها در واقعیت بدین آسانی که محمدپور فرض می‌کند نیست. نکته بعدی، حول قوم/ فرهنگ فارس است. عمده تفاسیر مشابه محمدپور و این متن محمدپور به تبع، از زبان به قوم/فرهنگ رجوع می‌کنند و با استناد به کسانی که زبان مادریشان نیز فارسی‌ است، وجود قوم فارس را نتیجه می‌گیرند.

 

در این دیدگاه هر زبان معادل یک مردم مشخص که دارای فرهنگی یکدست و در جغرافیایی معین در فلات ایران زندگی می‌کنند، تناظر می‌یابد. واقعیت این است که تاکنون هیچ کس نتوانسته عینیت این قوم فارس را نشان دهد! این قوم/مردم فارس دقیقا معادل چه کسانی است، یا جغرافیایشان در کجاست؟ محمدپور پاسخی برای این نکته ندارد و پیش‌فرض می‌گیرد که قوم/فرهنگی به نام فارس وجود دارد که بعدا بر دیگران تحمیل شده است.

 

نکته دیگری که محمدپور از آن غفلت می‌کند، ویژگی‌های سرزمینی و خاطرات مشترک خاص هستند. اگر با تحلیل او موافق باشیم، و این فرهنگ‌ها را دارای خاطرات مشترک در نظر بگیریم، این سوال پیش می‌آید که آیا این فرهنگ‌ها در کنار هم نیز دارای خاطره مشترک نیستند؟! محمدپور به این سوالات نمی‌پردازد، اما از جنبه‌های دیگری، برخلاف شواهدی که می‌خواهد برای تقویت نظر خودش ارائه کند، بر این خاطره مشترک جمعی، ناخواسته تاکید می‌کند.

 

او در جایی می نویسد که «با انقلاب مشروطه، مفهوم قدیم و تکثرگرای ممالک محروسه ایران به مفهوم جدید ملت تبدیل شد...». او به وضوح خودش به نام ایران در دوره پیشامدرن اذعان می‌کند، که وحدت بخش ممالکی بوده است، و قدیم بودن آن را نیز تایید می‌کند، اما در خط بعد می نویسد: « با به قدرت رسیدن رضاخان است که طی یک سری مکاتبات نام پرشیا به طور رسمی به ایران تغییر داده می‌شود».

 

این تناقض آشکار، پاسخی از جانب محمدپور ندارد، و او از یک طرف با اشاره به نام ممالک محروسه ایران، به مفهوم بودن آن در دوره پیشامدرن برای ایرانیان اذعان می‌کند و سپس با اشاره به نام پرشیا که در عرصه بین المللی برای ایران به کار می‌رفت و مکاتبات دوره رضاشاه برای جایگزینی آن با مفهوم ایران که خود مردمان این سرزمین به کار می­‌برده‌­اند، می­‌خواهد ایران را با قوم/فرهنگ فارس یکی جلوه دهد.

 

این کثرت در ممالک محروسه که ذیل مفهوم ایران وحدت یافته بودند را چگونه باید فهمید؟ محمدپور برای نقد این مفهوم از کثرت در وحدت، در جای دیگری با اشاره به بندیکت اندرسن و بحث او درباره جوامع خیالی، می‌پرسد یک کشاورز فارس ساکن مشهد چند قرن پیش، چگونه می توانسته وجود یک هم‌وطن با وجوه و عناصر مشترک فرهنگی و زبانی را در سنندج و یا بوشهر و اهواز تخیل کند؟

 

پرسشی که اینجا پیش می‌آید این است که خود محمدپور چگونه توانسته تخیل کند که آن کشاورز ساکن مشهد چند قرن پیش، که احتمالا زبان مادری‌اش فارسی بوده، خود را ذیل فرهنگ/ قومی به نام فارس می‌فهمد؟! فیلسوفی مثل سهروردی یا عارفی مثل مولانا را در قرون ششم و هفتم هجری فرض کنید که به فارسی نوشته‌اند. باید نتیجه بگیریم که خود را فارس، به معنایی که محمدپور می‌فهمد و در تمایز با دیگری غیرفارس می‌فهمیده‌اند؟ و یا اینکه ممکن است حتی زبان مادری دیگری داشته‌اند، اما به آن زبان میانجی فرهنگی نوشته‌اند که پیوندی مشترک بین مردمان مختلف را نمایندگی می‌کرد؟

 

این نکته مسلم است که ویژگی‌های بوروکراتیک و هژمونیک دولت مدرن، با پیشا مدرن متفاوت است، اما نمی‌توان به آن سادگی که محمدپور فرض می‌کند، زبان فارسی در دوره پیشامدرن را به قوم/فرهنگ خاصی تقلیل داد. بحث‌های محمدپور در مورد مقایسه زبان کردی با فارسی و عربی هم در نهایت گره‌گاهی در نزاع قومی/فرهنگی می‌یابد که می‌خواهد برتری یک زبان بر دیگری را در معنای ایدئولوژیک نشان دهد و نمی‌تواند پدیدار تاریخی وحدت در عین کثرت ایران را توضیح دهد.

 

محمدپور در نهایت علاوه بر زبان فارسی، برغم تناقض‌هایی که اشاره شد، درباره واژه ایران هم نتیجه‌گیری می‌کند که خود واژه ایران در هیچ اثر تاریخی و ادبی پیشامدرنی مترادف با هویت ملی در معنای مدرن آن نیست. او برای این حرفش سندی رو نمی‌کند و به شیوه خاصش در این یادداشت، گذرا عبور می‌کند و این نکته را واضح و مبرهن می‌داند، و چون در نقد گفتمان ناسیونالیسم ایرانی‌ست، منتظرست تا ما آن را بپذیریم.

 

استدلال‌های محمدپور درباره ناسیونالیسم سرکوب‌گر ایرانی و موزاییکی بودن ایران، پیوندی با یادداشت کامران متین در نقد تمامیت ارضی ایران دارد که در ابتدای نوشتارش نیز بدان اشاره کرده است. نگارنده در اینجا با اشاره به نقدی که امید مهرگان و سیدمهدی یوسفی به متین کرده‌اند، موضعی را در متن محمدپور به همان شیوه مورد پرسش قرار می‌دهد.

 

امید مهرگان در نقد متین که تمامیت ارضی ایران را فاقد ثبوت متافیریکی، غیردمکراتیک و قابل همه‌پرسی در مناطق مختلف دانسته بود، به این نکته ما را توجه می‌دهد که دوگانه دوست و دشمن به بیان کارل اشمیت، در عرصه بین‌الملل چنان حی و حاضر و تجربه شده است که اصل حاکم بر درک جهان متشکل از دولت‌های بسیار ساکن در درون مرزهایی که به صورت تاریخی ساخته شده را به اصلی متافیزیکی بدل می‌سازد که آن را نمی‌توان به سادگی نقد کرد.

 

مهرگان ضمن ارجاع به این نکته مهم که در مورد کردستان سخن گفتن، بدون اینکه جنبه‌هایی از مسایل بغرنج فرهنگی، ژئوپولیتیک و بین‌المللی و طبقاتی را در نظر بگیریم، خصلتی ایدئولوژیک یا نیمه کور به خود خواهد گرفت، تناقض و خصلت متافیزیکی که در موضع متین وجود دارد را برجسته می‌کند. تناقض و خصلتی متافیزیکی که خصلت سیاست در جهان معاصر نیز هست.

 

او به خوبی توضیح می‌دهد که متین تمامیت ارضی را تعلیق می‌کند اما از بیرون دوباره در کار می‌آورد. موضع محمدپور نیز شبیه به آنچه متین دنبال می‌کند است. او در نقد سرکوبگری ناسیونالیسم ایرانی، ناسیونالیسم‌هایی را با مشخصات کاملا یکدست فرهنگی تجویز می‌کند که کاملا متمایز نیز هستند.

 

در نقد ناسیونالیسم ایرانی ، او در جایی اشاره می‌کند که ایران‌گرایان باید نشان دهند که «ملت ایران، با چه زبان، مذهب، ادبیات، شعر، سرزمین، خاطره، آداب و رسوم واحدی زندگی می‌کرده‌­اند». آنچه مشخص است، تلقی محمدپور از ملت، نوعی واحد جغرافیایی یکدست از همه نظر است و نوعی وحدت تام بدون کثرت مراد می‌کند که خود مستعد در غلتیدن به نوعی ناسیونالیسم غیرمدنی و خشن، نژادی و خونی است. بسیار خشن‌تر از ناسیونالیسم ایرانی که نقدش می‌کند!

 

او در ادامه می‌گوید پاسخ ایرانگرایان از سه حال خارج نیست. یا باید هر کدام از فرهنگ‌های ساکن ایران را یک ملت متفاوت تعریف کنیم (کاری که خود محمدپور می‌خواهد انجام دهد)، دوم آن که منکر همه تفاوت‌های زبانی، مذهبی و هویتی و... شویم. سوم آنکه مفهوم ملت ایران را یک دال بی‌مدلول بدانیم!

 

پاسخ‌های سه‌گانه محمدپور بر آن است تا هر فرهنگی در فلات ایران را بدون در نظر گرفتن جغرافیا، روابط و پیوندهای مشترک تاریخی با دیگر فرهنگ‌ها را یک ملت تعریف کند. آن هم ملتی واحد و یکدست! مهرگان در نقد متین پرسش‌های مهمی را مطرح می‌کند. از جمله اینکه یک مردم چه نوع وحدتی است؟ این مردم چگونه خود را می‌سازد و چه چیزی را بیرون از خود می‌گذارد؟ وقتی چیزی را بیرون نمی‌گذارد، چه چیزی را از دست می‌دهد؟

 

او به خوبی اشاره می‌کند «مردم شدن جمعیتی از آدم‌های هم‌زبان، از نو‌ همه مسایل نهفته در ایده ملت را وارد بحث و کنش سیاسی می‌کند. تقسیم درونی ملت به ملت‌ها به جای گروه‌ها و اقوام و زبان‌ها، معادل به درون آوردن یک بیرون است، داخلی کردن ستیز متقابل دولت‌های ملی یا ملت‌های دولتی شده...». مهرگان اشاره می‌کند تعلیق تمامیت ارضی انگار ماشینی ارض‌­شناختی می‌سازد که مدام می‌تواند خود را بنا به زبان‌ها و مردم تکثیر کرده و تکه‌تکه کند. تکه‌تکه کردنی که مدام می‌تواند باز تولید شود و به جای تمرکز بر ویژگی‌های فرهنگی وحدت بخش، بر تفاوت‌ها دست می‌گذارد و به بیان سیدمهدی یوسفی، هیچ دلیلی ندارد که اگر دنبال‌کنندگانش آن را نقشه آزادی تصور می‌کنند، نقشه تکثیر اقتدارگرایی نباشد.

 

از نقدهای مهرگان و یوسفی، و بحث بر سر چرخه تکه‌تکه کردن وحدت‌های تاریخی، و به ویژه نکته مهرگان درباره «به درون آوردن یک بیرون» به آغاز متن محمدپور باز می‌گردم. آن‌جایی که به زعم نگارنده، اشاره او به مفهوم فرهنگ امکانی را برای فهم وضعیت اکنونی می‌گشاید، اما خود محمدپور آن امکان را می بندد.

 

او در ابتدا با طرح بحث از انسان‌شناسی فرهنگی و مدد گرفتن از مردم شناسان، از جمله مردم‌شناسی تفسیری کلیفورد گیرتز، می‌نویسد که فرهنگ، حکم آب برای ماهی را دارد. فرهنگ متکثر ایرانی در طی سال‌ها که وحدتی را نیز شکل داده بود، و زبان فارسی به عنوان زبانی غیرقومی/ منطقه‌ای و به تعبیری فرافرهنگی یکی از مولفه‌های قوام بخش آن است، در اینجا توسط محمدپور نادیده گرفته می‌شود تا به تعبیر خودش آبی حیاتی را از ماهی محروم کند.

 

وی دقیقا به مثابه‌­ای که مهرگان درباره استدلال متین بحث کرده بود، این فرهنگ فرامنطقه ای/ قومی/فرهنگی را نادیده می‌گیرد تا تنشی غیرساز را از بیرون به درون بیاورد. وی در تفسیرش از وقایع چند ماه اخیر، نام کردی ژینا را در برابر نام مهسا قرار می‌دهد و ترجمه شعار ژن، ژیان، ئازادی به زن، زندگی، آزادی را به معنای خلع مالکیت و سترون کردن فرهنگ کردی توسط فرهنگ فارس می داند.

 

نگاهی به واقعیت چندماه گذشته در جغرافیای ایران، و یادداشتی که مادر مهسا/ژینا به مناسبت چهلم او خطاب به مردم ایران منتشر کرد، آیا نشان از همان کثرت در وحدتی نیست که محمدپور می خواهد آن را از هم بگسلد؟ این خود سترون سازی فرهنگ نیست؟ سترون سازی که مولفه‌­ای فرهنگی و مهم را نادیده می­‌گیرد، و آن به بیان داریوش رحمانیان، سرمایه مفهومی و سرمایه روایتی ایران است.

 

مولفه‌ای که از دوران پیشامدرن تا دوره مدرن، وحدتی از مردمان مختلف با تبارهای گوناگون را نمایندگی کرده است و سرمایه همگان در این جغرافیاست، نه یک گروه خاص. مهسا امینی اگر دختر کردستان بود، آیا هم‌زمان دختر ایران نبود؟ آیا شعار زن، زندگی، آزادی در کنار ژن، ژیان، ئازادی و حتی ترجمه بلوچی آن هم به کار نرفت؟ آیا همین رابطه فرهنگی میان مردمان جغرافیای ایران، باعث نشد تا خاطره و درد مشترک مهسا/ژینا را از آن یک قوم/فرهنگ خاص ندانیم، سوگواری و اعتراض کنیم و در آن شریک باشیم؟

 

نگاهی به حوادث چندماه گذشته، نشان می­‌دهد که مولفه فرهنگ امکانی مهم برای تفسیر پدیدار ایران امروز بدست می­‌دهد، اما برخلاف نظر محمدپور، نگاه او این فرهنگ را سترون می­‌کند و پیوندهای مشترک میان این فرهنگ‌ها را نادیده می­‌گیرد. او در جایی از متن در نقد این معنای فرهنگی کلان از ایران می نویسد:« ایران یک فرهنگ واحد نیست، بلکه یک جغرافیاست که فرهنگ­‌های ساکن آن در طول قرن­‌ها در کنار هم زیسته و تاثیر پذیرفته‌­اند». محمدپور توضیح نمی­‌دهد چگونه این فرهنگ­‌های ساکن در جغرافیای ایران در طول قرن‌ها مسالمت آمیز در کنار یکدیگر زیسته‌اند، در حالی که او آنها را واجد خصلتی غیرساز رادیکال در قبال یکدیگر دانسته است.

 

آیا این خود نشان نمی­‌دهد که فرهنگ، و مفهومی میانجی میان همه آنها وجود داشته است که نسبتی دوسویه با همه آنها برقرار کرده است؟

 

او ادامه داده است که وجود یک فال حافظ یا شاهنامه در روستایی در هند، ایران فرهنگی را نمی سازد! اما در مورد فرهنگ‌های مختلف در فلات ایران معتقد است که شعر و ادبیات و... فرهنگ را ساخته است. او جواب مشخصی نمی‌­دهد که کنار هم بودن مسالمت­‌آمیز این فرهنگ‌ها در طول سالیان را چه چیز ساخته است، اگر زبانی میانجی در قالب شعر، تاریخ، ادبیات، و سرمایه روایتی ایران این خاطره مشترک را نساخته است؟! فرهنگی که نخ تسبیحی بوده است که نه تنها فرهنگ‌های دیگر را نفی نکرده، بلکه به عنوان وحدتی میانجی‌گر بین آنها عمل کرده است.