دلنوشته‌ای برای افغانستان من

✒️ شهاب شهیدانی، دانشگاه لرستان

 

از شادی‌ های زایدالوصف من افتخار داشتن سِمَت استاد راهنمایی دو دانشجوی افغانستانی است که قرار است در مقطع دکترا تحصیل کنند. من تلاش خواهم کرد با چنگ و دندان آنها را حفظ کنم. علت این امر دانایی، صداقت و حتی گفتار و لهجه بسیار زیبای آنها است. تلاش خواهم کرد از طریق آنها فرهنگ، تاریخ و هنر افغانستان را بهتر بشناسم از همان آغاز آشنایی، مصرّانه خواستم مرا با موسیقی افغانستان آشنا کنند. فهم و دانش آنها هم از تاریخ ایران چشمگیر است و هم از تاریخ افغانستان. من به آنها بیشتر به دید معلم خودم نگاه میکنم تا دانشجویانم. هرگاه تماسی با این دانشجویان برقرار می شد با لهجه‌ای بس مهربانانه می گفتند: استاد؛ صحتمند و جورید... انگار برای من شعر می خواندند و مرا با گفتاری فراموش شده اما پُر از راستی آشنا می‌ کردند که در نهانخانه هر ایرانی و در خلال متون کلاسیک ادبی ما موج می‌ زند.

 

یکبار در نوشتاری (که خاطرم نیست از کیست) خواندم در فرودگاه کابل، کودک افغانستانی به سوی یک ایرانی دست طلب دراز نمود، دوستش با پرخاش او را چنین نهیب زد:« ننگ بر تو باد از بیگانه دریوزگی میکنی؟»  حتی ادبیات محاوره ای آنها نیز تکه ای از تاریخ بیهقی است. تا قبل از برآمدن طالبان، این زاهدان عبوس، حریصانه در کلاب هاوس و هرجا که ردپایی از گپ و گفت افغانها بود در بضاعت وقتم حاضر می شدم؛ بارها بیدل خوانی را همراه با شاعران نکته سنج افغان به سماع نشستم با حضور شاعرانی چون نجیب بارور و دیگران. در وقتی از این گفتگوها، صداقت و صمیمت بی نهایت افراد فرهنگی آنها را تحسین کردم که خرده شرری از آن برای هر یک از ما رستگاری دو جهانی است... 

 

فرهنگ ایرانی در افغانستان عین دریاچه رو به خشکی ارومیه می ماند که با تمام ویژگیهای منحصر به فردش در ناتوانی، نادانی و نظّاره گی ما دارد از دست می رود. اکنون برای این عروس زبان فارسی و این فرهنگ غنی ایرانی با همه تنوّع اش که افغانستان نیز بخش مهمی از آن است چه باید کرد؟ گویی ما در پیوند و نسبت قدرت با دانش و زبان، رستم وار و از سرغفلت، تمام توان خود را برای کشتن سهراب فارسی به کار بستیم. فکر اینکه روزگاری این شکوه زبانی محو و کم فروغ شود و جای احمدشاه مسعود و پسرش که تا جدیدترین اشعار شاعران معاصر را از برداشته و دارند و شجریان را از خود می دانند، مشتی رند لایعقل و مست خرافاتی را نظاره کنم، حسابی زجرم میدهد. انگار سیلی محکمی بر گوشمان نواخته شده باشد و از مهیب صدای آن هنوز گیجیم و در شوک که چکار بکنیم. لختی می اندیشم، اکنون با این دو دانشجو بلکه دو استاد افغانستانی چه کنم؟ با یکی از آنها قرار  گذاشتیم بر نگارش تاریخ زنان افغانستان در دوره معاصر که طالبان آمدند. دارم به اخبار گوش میدهم و نظاره گر شلاق زدن زنان و دختران افغانستانی به جرم پوشیدن شلوار قرمز... صدای ضجّه شان تا ناکجاباد می رود. به نظرات کودنانه آنها که زن را در «پستوی خانه نهان باید کرد».

 

زنان از تاریخ، هنر، ادبیات و از هرچه هویت زنانه و زیبایی خدایی است باید محو شوند. باید مجدداً زن را در زیر خروارها نشان و نماد مردسالارانه مدفون کرد و کار اصحاب فرهنگ و خود زنان را برای دیده شدن و روایتگری سخت و سخت تر نمود. در این کشاکش دانایی و توحش به یاد آقای بازیگر، مرحوم عزت الله انتظامی می افتم که در سال 1380 در مقطعی حساس چه حمایت جانانه ای از برادران و خواهران افغانستانی کرد و چگونه سیل کمک و محبت را به سمت آنها جاری نمود که از فرط زیادی، امکان جمع آوری آنها نبود. اما زمانه امروز برای ما با چنین تنگناهایی همچون گذشته نیست و نه گویا میل به خوب شدن دارد. کلافی سردرگم شده این وضعیت«باد بی نیازی خداوند است که می وزد، سامان سخن گفتن نیست»

 

اما برای من این دانشجویان خوب افغانستانی در مقایسه با هر طالب و طالب زاده ای و در میان این همه تعصب و جهل، یادآور این شعر استاد شفیعی کدکنی است: 

 

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد/ گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بکشد عذاب تنهایی را  /  مردی که ز عصر خود فراتر  باشد

 

 

 

عکس: نسیم دادفر- کابل - سایت Unsplash